امیراعلاامیراعلا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

گرانبهاترین هدیه خداوند

چهار دست و پا می روم

بیست و هشتم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و سه  امروز بالاخره موفق شدم چهار دست و پا بروم ، حنانه از مسابقات تیم ملی برگشته بود و من انگار زیادی دلم برایش تنگ شده بود ، اومده بود خونمون و داشتن با مامانم راجع به مسابقات صحبت می کردن و با موبایل هاشون به هم عکس نشون می دادن و منو خیلی تحویل نمی گرفتن که دیدم سینه خیز رفتن راه به جایی نخواهد برد !! بنابراین عزمم رو جزم کردم و با توجه به تمارین سخت و دشوار قبلی و آمادگی های از پیش کسب شده به سرعت به طرفشون رفتم اونم به شکل چهار دست و پا مامانم همچین جیغ و داد کرد که وای نفسم داره گوگله می کنه که از کرده خودم پشیمون شدم  ولی واقعیت اینکه راحت تر به هدفم ...
28 شهريور 1393

عزیزکم مریضه

دهه آخر تابستان یک هزار و سیصد و نود و سه  از پنج شنبه نوزدهم شهریور کم کم تنت داغ شد و من فکر کردم که مرتبط با تازه دندونته ، این داغی ادامه پیدا کرد تا شنبه ظهر که خونه خاله الهه مامان آرینا جونی به حداکثر خودش رسید ! وقتی شب تو خونه دمای بدنت به 39/4 رسید تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر وقتی رسیدیم کلینیک کودکان حدود 20 تا خانواده با کوچولوهای مریضشون منتظر ویزیت بودن ، اومدیم تو خیابون تا منتظر نوبتمون بشیم که ناگهان شما بالا آوردی و تمام سر و هیکل منو و خودتو با استفراغ یکی کردی ، یکی دو بار این اتفاق افتاد و دمای بدنت اومد پایین ! تمام شب رو نق زدی و من و باباییت بالای سرت بیدار موندیم ، صبح زود کوله بارمون رو جمع کرد...
25 شهريور 1393

تک دندون

نوزدهم شهریور یک هزار و سیصد و نود و سه  دو سه روزی بود که نق می زدی و بی قراری می کردی ، چهار شنبه شب وقتی یواشکی یه دونه زیتون دزدی و فوری گذاشتی تو دهنت ، زیتون رو از دهنت درآوردم و طبق عادت همیشگی لثه هات رو چک کردم ولی هیچ خبری نبود . پنج شنبه صبح خیلی اذیت کردی و دیگه حسابی حرصم رو درآوردی! سر ظهر که خاله پری اومد دنبالمون تا بریم پارک برای یه قرار دوستانه جلوی در ساندویچ هایدا گفت واااای مامانش دندونش مبارکه ! و اینگونه بود که برای اولین بار ما متوجه شدیم که شما دندون جلو سمت راست پایینت دراومده ! مبارکه تک دندون من (خاله لیلا این اسمو برات گذاشت چون قبلا بی دندون بودی دیگه !) انشالله همیشه سالم باشه...
25 شهريور 1393

کم کم حرف میزنم

سیزدهم شهریور یک هزار و سیصد و نود و سه  کم کم آواهای نامفهومت به کلمات دو هجایی تبدیل شده عزیزترینم ،سوگلی من اول از همه بابا را گفتی وقتی که زنگ میزند و صفحه آیفون روشن می شود بابا بابا می کنی و تا او را می بینی ذوق زده به سمت در می روی و آنچنان دلبری می کنی که در اوج عصبانیت و خستگی هم بغلت می کند. دو سه روزیست که ماما هم می گویی و اگر خیلی تنها مانده باشی و نیاز مبرم به بغل داشته باشی به آشپزخانه می آیی ، به پاهایم می پیچی و با نق نق و گریه می گویی ماما ب بل - ماما ب بل (یعنی مامان بغل - مامان بغل ) دلم می خواد زودتر زبان بگشایی و پر حرفی کنی نفسم  ...
13 شهريور 1393
1